86/11/22
5:1 ع
دلم جواب بلی می دهد صلای ترا
صلا بزن که بجان می خرم بلای ترا
به زلف گوکه ازل تا ابد کشاکش تست
نه ابتدای تو دیدم نه انتهای ترا
تو از دریچه دل می روی و می آیی
ولی نمی شنود کس صدای پای ترا
خوشا طلاق تن و دلکشا تلاقی روح
که داده با دل من وعده لقای ترا
هوای سیر گل و ساز بلبلم دادی
که بنگرم به گل و سرکنم شنای ترا
شبانیم هوس است و طواف کعبه طور
مگر بگوش دلی بشنوم صدای ترا
استاد سیدمحمدحسین شهریار علاوه بر آنکه شاعری شیرین گفتار و غزلسرایی و الامقدار است، از عارفان دلسوخته و سالکان دلباخته نیز بشمار می رود. استغنای طبع بلند شهریار آنچنان به مال و منال دنیا پشت پا می زند که به هیچ چیز جز دوست نمی اندیشد، شعله های عرفان در جای جای اشعار شهریار بر جان اهل ادب آتش می زند. کدامین سخن شناس صاحبدلی است که با خواندن این بیت تحت تاثیر غنای ذوق شهریار قرار نگیرد و مقام رضا و صبوری شهریار را در برابر دوری جانان در نیابد.
چو دربستی به روی من بکوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی بدرد خویش خو کردم
شهریار هنگامیکه در دریای خیال و یاد دوست غرق می شود می گوید:
خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک روتر
من اینها هر دو با آئینه دل روبرو کردم
و سحرگاهان شرح هجران دوشین یار را اینگونه به تصویر می کشد و خطاب به یار می سراید:
صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم
و در پیشگاه دوست صمیمانه ابراز می دارد تنها ترا می پرستم و خانه دل را با اشک دیده بخاطر تو شست و شو کرده ام.
فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم
و در این بیت چه زیبا بیاد جانان سخن می گوید:
حراج عشق و تاراج جوانی، وحشت پیری
در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم
بی تردید همه شاعران راستین دلی به زلالی و صافی دل شهریار دارند و اگر سراینده ای را یافتید که اینسان نبود بدانید که او متشاعر است نه شاعر و در جبلّت بی ذوق است همانگونه که در حقیقت بی شوق شهریار در مطلع غزلی می گوید آفاق را با دیده جان نگریسته ام و محبوب مطلوب را با نگاهی یافته ام درود بیکران بر روان تابناک این قافله سالار سخن و شهریار شعر پارسی.
نگاهی گردد در آفاق و ماهی کرده ام پیدا
چه روشن ماه و روشن بین نگاهی کرده ام پیدا
و در عالم وصال چه نیکو می سراید:
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم
این حقیقتی است که وجود شهریار از دو عنصر والای طبیعت ساخته شده و این دو عنصر یعنی آب و آتش سراپای وجودش را فرا گرفته است.
با عقل آب عشق بیک جو نمی رود
بیچاره من، که ساخته از آب و آتشم
دیشب سرم ببالش ناز وصال و باز
صبح است و سیل اشک بخون شسته بالشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمری است در هوای تو می سوزم و خوشم
براستی از اخلاص و ایمان شهریار کمتر سخن گفته شده و گروهی شهریار را شاعری می دانند که تنها در عشقهای مجازی غرق بوده و بویی از عرفان نبرده است و پندار اینان چه سخت ناصواب است اگر چه شهریار در ابتدای جوانی چندی به عشقهای مجازی روی می آورد ولی چون عشق مجازی را پلی برای عشق حقیقی می داند هرگز به بی بند و باری کشیده نمی شود "المجاز قنطرة الحقیقه" زیرا او از پیروان مکتب مولاناست که مولانا می فرماید:
هر که را در سر نباشد عشق یار
بهر او پالان و افساری بیار
یا آنکه:
سینه را گر نیست مهر گلرخان
کهنه انبانی است پر از استخوان
یا:
عاشقی گر زین سر و گر زان سر است
عاقبت ما را بدان سر رهبر است
البته همانگونه که گفتم عاشقی را با بی بند و باری و تردامنی تفاوتی بسیار است یعنی بی بند و باری و ناپاکی در شان یک انسان نیست و انسان آگاه هرگز بخود اجازه نمی دهد که جان ارزشمند خویش را به ورطه هلاکت و نابودی بکشاند، کسی که دارای تفکّر و تشخّص انسانی است همواره از پلیدیها و ناپاکیها بدور است، عشق و دوست داشتن چیز دیگری است و گمراهی و پلشتی چیز دیگر و باز بقول مولوی:
عشقهایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود
اینجانب بر این اعتقادم که در درون غزلهای عاشقانه شهریار نیز عرفانی نهفته است که با کمی نازک اندیشی و باریک بینی می توان آن عرفان را در آئینه دل به نظاره نشست حتی در غزلهایی که با این مطالع سروده شده:
نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت
که جانم در جوانی سوخت ای جانم بقربانت
الا ای نوگل رعنا که رشک شاخ شمشادی
نگارین نخل موزونی، همایون سرو آزادی
ای عسس گر شاد از این هستی که شب مستم گرفتی
من از این شادم که می افتادم و دستم گرفتی
ای چشم خصارین که کشد سرمه خواست
وی جام بلورین که خورد باده نابت
و نیز در دهها غزل دیگر می توانیم به عرفان ویژه ای دست یابیم، ممکن است افرادی بر این باور نباشد و با دیدگاهی دیگر به غزالان غزل آن پیر میخانه سخن نگاه کنند که باید با آنان از زبان هاتف سخن گفت:
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی
گر به اقلیم عشق روی آری
همه آفاق گلستان بینی
آنچه بینی دلت همان خواهد
و آنچه خواهد دلت همان بینی
اندیشه شهریار در اوج عرفان و معنویت است زیرا مقتدای شهریار مولای عارفان و پیشوای پاکبازان حضرت امام علی "ع" است، شهریار در مثنوی عارفانه "شب و علی" براستی گوی سبقت را در توصیف مهر عالیقدر پیام آور نور از برخی شاعران می رباید و چه زیبا می سراید.
علی آن شیر خدا شاه عرب
الفتی داشته با این دل شب
شب ز اسرار علی آگاه است
دل شب محرم سر الله است
شب شنفته است مناجات علی
جوشش چشمه عشق ازلی
کلماتی چو دُر آویزد گوش
مسجد کوفه هنوزش مدهوش
پیشوایی که ز شوق دیدار
می کند قاتل خود را بیدار
می زند پس لب او کاسه شیر
می کند چشم اسارت به اسیر
چه اسیری که همان قاتل اوست
تو خدایی مگر ای دشمن دوست
در جهانی همه شور و همه شر
ها علی بشر کیف بشر
شبروان مست ولای تو علی
جان عالم بفدای تو علی
آری عارفی مانند شهریار می تواند اینگونه با ولای علی "ع" سخن براند و این چنین اوصاف شخصیت بی بدیل جهان را بعد از پیامبر مکرم اسلام صلوات الله بیان کند، ما در طول تاریخ ادبیات ایران بعد از نوابغ غزلسرا کمتر شاعری را می توانیم بیابیم که در انسجام کلام همپای شهریار باشد و در میان نامداران ادب معاصر شاعران انگشت شماری داریم که در وارستگی و عرفان با شهریار برابری می کنند، بی شک آثار ارزشمند و عارفانه این شاعر شگرف روزگار برای همیشه خواندنی و ماندنی خواهد بود، در پایان غزل ناقابلی را که بیاد سلطان غزل و شهریار عشق سروده ام به یاران سخن تقدیم می دارم.
"زلف سنبل"
باغ باور را بهاری بود و نیست
زلف سنبل را قراری بود و نیست
چشمه خورشید خوشیدای دریغ
گلشن جانرا هزاری بود و نیست
صبردار ای دل که در ملک سخن
شهریار نامداری بود و نیست
در غزالان غزل تابی نماند
شعر تر را اعتباری بود و نیست
راستی گل نغمه شیراز را
در تغزّل یادگاری بود و نیست
گفت "صائم" اشک ریزان همچو شمع
ملک جانرا شهریاری بود و نیست