86/11/21
6:59 ع
وحی آمد کاین چه فکر باطل است
رهرو ما اینک اندر منزل است
پردهی شک را برانداز از میان
تا ببینی سود کردی یا زیان
ما گرفتیم آنچه را انداختی
دست حق را دیدی و نشناختی
در تو، تنها عشق و مهر مادری است
شیوهی ما عدل و بنده پروری است
نیست بازی کار حق، خود را مباز
آنچه بردیم از تو، باز آریم باز
سطح آب از گاهوارش خوشتر است
دایهاش سیلاب و موجش مادر است
رودها از خود نه طغیان می کنند
آنچه می گوئیم ما، آن می کنند
ما، به دریا حکم طوفان می دهیم
ما به سیل وموح فرمان می دهیم
نسبت نسیان به ذات حق مده
بار کفر است این، به دوش خود منه
به که برگردی، به ما بسپاریش
کی تو از ما دوستتر میداریش
نقش هستی، نقشی از ایوان ماست
خاک و باد و آب، سرگردان ماست
قطرهای کز جویباری میرود
از پی انجام کاری میرود
ما بسی گم گشته، باز آوردهایم
ما، بسی بی توشه را پروردهایم
میهمان ماست، هر کس بینواست
آشنا با ماست، چون بی آشناست
ما بخوانیم، ار چه ما را رد کنند
عیب پوشیها کنیم، ار بد کنند
سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت
زاتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت
کشتی ای ز آسیب موجی هولناک
رفت وقتی سوی غرقاب هلاک
تندبادی ، کرد سیرش را تباه
روزگار اهل کشتی شد سیاه
طاقتی در لنگر و سکان نماند
قوتی در دست کشتیبان نماند
ناخدایان را کیاست اندکی است
ناخدای کشتی امکان ، یکی است
بندها را تار و پود از هم گسیخت
موج از هر جائی که راهی یافت ریخت
هر چه بود از مال و مردم ، آب برد
زان گروه رفته طفلی ماند خرد
طفل مسکین چون کبوتر پر گرفت
بحر را چون دامن مادر گرفت
موجش اول وهله چون طومار کرد
تندباد اندیشه پیکار کرد
بحر را گفتم دگر طوفان مکن
این بنای شوق را ویران نکن
در میان مستمندان ، فرق نیست
این غریق خرد بهر غرق نیست
صخره را گفتم مکن با او ستیز
قطره را گفتم بدان جانب مریز
امر دادم باد را ، کان شیرخوار
گیرد از دریا ، گذارد در کنار
سنگ را گفتم به زیرش نرم شو
برف را گفتم ، که آب گرم شو
صبح را گفتم به رویش خنده کن
نور را گفتم ، دلش را زنده کن
لاله را گفتم که نزدیکش بروی
ژاله را گفتم که رخسارش بشوی
خار را گفتم ، که خلخالش مکن
مار را گفتم که طفلک را مزن
رنج را گفتم ، که صبرش اندک است
اشک را گفتم مکاهش ، کودک است
گرگ را گفتم ، تن خردش مدر
دزد را گفتم گلوبندش مبر
بخت را گفتم ، جهانداریش ده
هوش را گفتم که هوشیاریش ده
تیره گی ها را نمودم روشنی
ترسها را جمله کردم ایمنی
ایمنی دیدند و نا ایمن شدند
دوستی کردم ، مرا دشمن شدند
کارها کردند ، اما پست و زشت
ساختند آئینه ها اما زخشت
تا که خود بشناختند از راه ، چاه
چاه ها کندند مردم را به راه
روشنی ها خواستند ، اما ز دود
قصرها افراشتند ، اما به رود
قصه ها گفتند بی اصل و اساس
دزد ها بگماشتند از بهر پاس
جامها لبریز کردند از فساد
رشته ها رشتند در دوک عناد
درس ها خواندند ، اما درس عار
اسبها راندند ، اما بی فسار
دیوها کردند دربان و وکیل
در چه محضر ، محضر رب جلیل
سجده ها کردند بر هر سنگ و خاک
در چه معبد ، معبد یزدان پاک
رهنمون گشتند در تیه ضلال
توشه ها بردند از وزر و وبال
از تنور خودپسندی ، شد بلند
شعله ی کردارهای ناپسند
وارهاندیم آن غریق بی نوا
تا رهید از مرگ ، شد صید هوی
آخر ، آن نور تجلی دود شد
آن یتیم بی گنه ، نمرود شد
رزمجوئی کرد با چون من کسی
خواست یاری ، از عقاب و کرکسی
کردمش با مهربانی ها بزرگ
شد بزرگ و تیره دل تر شد ز گرگ
برق عجب آتش بسی افروخته
وز شراری ، خانمان ها سوخته
خواست تا لاف خداوندی زند
برج و باروی خدا را بشکند
رای بد زد ، گشت پست و تیره رای
سرکشی کرد و فکندیمش ز پای
پشه ای را حکم فرمودم ، که خیز
خاکش اندر دیده خود بین بریز
تا نماند باد عجبش در دماغ
تیرگی را نام نگذارد چراغ
ما که دشمن را چنین می پروریم
دوستان را از نظر ، چون می بریم
آنکه با نمرود ، این احسان کند
ظلم ، کی با موسی عمران کند
این سخن ، پروین ، نه از روی هواست
هر کجا نوری است از انوار خداست