86/12/10
10:46 ع
فالگوش ایستاده بوده و به حرفهای در گوشی ، گوش می داد :
گفت : راضی هستی ؟
گفت : نمی دونم
گفت : هنوز در مرداب خود راکد مانده ای ؟
لحظه ای سکوت بود
گفت : هنوز هم دل گرفته ام
هنوز هم پرسه می زنم در کوچه های شب
هنوز هم کودکانه با خیالی دور نجوا می کنم
نیاز به خلاء دارم
خلائی آبی ، که اگرحتی نتوانستی در آن بال بگشایی ، باز هم سقوط در آن معنا نداشته باشد
نیاز به یک ستاره دارم
ستاره ای چشمک زن که تابش نورش ، روشنگر تاریکی راه شود
نیاز به آب دارم
آبی که عطش عصیان شده را فرو نشاند
نیاز به یک مُهر دارم
مُهر تاییدی که ارباب رجوع از اربابش می گیرد
نیاز به یک لوح دارم
لوحی سفید و دست نخورده که امضایی طلایی زینت بخش آن باشد
نه پشیمانم ، نه حسرت به دل و نه حتی جا مانده در گذشته ی نزدیکم
خوب هست همه چیز و فراتر از حد انتظارم
فقط
فقط اینکه تازگی ها بوی بدی به مشامم می خورد
بوی بد ریا !!!
باز هم سکوت بود
گفت : بهتر است بگذریم
مثل هر رهگذر !
یاد سخنی زیبا افتاد
صفایی با صفا در جایی گفته بود :
انتظار و تقیه و قیام
و چقدر به حال من نزدیک است این سه واژه ناب
نیاز به یک قیام دارم
قیامی درونی و خود جوش و خونین !!!