86/12/14
8:21 ع
... زیر لب زمزمه کرد، اینجا دیار حبیب است !
پیرمرد بی تاب و بی قرار خاک سرد صحرا را در آغوش می فشرد. اشک دیدگان دریایی اش را طوفانی می کرد. بغض راه گلویش را بسته بود. نفس ها به شماره افتاده بودند. او در اندیشه ی روزهای دور، خاطراتش را جست و جو می کرد؛
- یادت هست روزگار کودکی، به سبقت، سلام را به استقبال من می فرستادی؟ یادت هست، تو فرزند رسول بودی و من میان سال را با احترام، خجالت زده می کردی؟
اما امروز سلام جابر بی پاسخی بخشکد.
86/12/14
8:20 ع
اوضاع خیلی تعریفی نداشت. گرمای طاقت فرسا، نفس کشیدن را سخت می کرد. توده ی سیاهی از دور نزدیک می شد. هرچه سیاهی نزدیک می شد سکوت بیشتری صحرا را فرا می گرفت.
دیگر می شد شناخت سیاهی کیست و از کجا می آید. چشمان نابینایش، صورت آفتاب سوخته اش، کمر خمیده اش و هیکل تکیده اش حرف های بسیاری داشت. شنیدنی و اندوهناک.
آرام بر زمین نشست. مشتی خاک برداشت، بویید و ...
ادامه دارد.....
86/12/14
8:19 ع
همیشه گرفته بود. خیلی وقت بود کسی به او توجه نمی کرد. هر کسی در فکر کارهای خودش بود. انگار اصلاً او وجود نداشت.
بالاخره یک روز ابرهای سیاه آسمان شهر را پوشاندند. هوا سرد شد، سرد سرد! و برف شروع به باریدن کرد.
برف همه جا را فرا گرفت. حالا دیگر قامت سپیدپوش کوه از دور هم خودنمایی می کرد. مردمان شهرنشین از دیدن این منظره خوشحال بودند.
احساس غرور می کرد و خود را خوشبخت ترین کوه دنیا می دانست
86/12/14
8:18 ع
همه کنار هم صف کشیده بودیم. هر کسی از پیاده رو عبور می کرد با کنجکاوی به صورت ما خیره می شد. سرگرم نگاه های عابرین بودم که یک دفعه دست گرمی رو روی پهلوم احساس کردم. آقا و خانم جوانی مرا انتخاب کرده بودند. به همراه 4 تا شاخه رز صورتی دیگه و 3 تا مریم خوشبو یه دسته گل کوچیک شدیم. ربان نباتی خوش رنگی هم دور کمر ما بستند. اونها ما را همراه خودشون تا جلوی در یک خانه ی کوچک بردند.
من و دوستام داخل یک گلدون روی تاقچه آروم نشستیم و مشغول شنیدن حرف های پدر بزرگ شدیم.